وقتی قلمم را در دستم تکان می دهم کلمات پشت سر هم جاری می شوند و حتی به لبانم اجازه سخن گفتن نمی دهند . چه دنیای عجیبی است قلم از شکستگی دل من به تنگ می آید و می نویسد و صفحات زیبا را خط خطی می کند از بدی ها و تیرگی ها .
دیگر بغض در گلویم سنگینی نمی کند و چشمانم از اشک خیس نمی شود و دستانم از تنهایی سرد نمی شود . تنها بودن به تنهایی وجودم را گرم می کند . به این وضعیت عادت نکرده ام ماجرای زندگی به ساحل رسیده ام عوض شده . زمان و سرنوشت و از همه مهم تر خدا مرا نصیحت کردند .
خدا کمک کرد تا طاقت بیاورم . زمان گذشت و حرف ها را ثابت کرد و سرنوشت تقدیرم را بر آسمان آبی و زیبا با قلم بی رنگ نوشت تا با چشم بصیرت دیده شود و من مدیونم .
مدیون زمان که در این مدت کم انسان ها با فکرهای که در مغزشان می گذرد را با من آشنا کرد .
زندگی زیباست در صورتی که اول به خدای خودت و بعد به دستان نوازش گر مادرت و بعد دستان زحمت کشیده ی پدرت و به مهربانی های بی اراده ی خواهرت فکر کنی و بتوانی درک کنی در این روزگار فکر کردن به چیز های دیگر اشتباه است و بس . و بتوانی جبران کنی .
می خواهم طعم عاقل بودن را بچشم خدایم ! کمکم کن تا در برابر حرف های بی حساب آن ها سکوت کنم که سکوت برای محکوم کردن انسان های عاقل تنها چاره است . کمکم کن تا چشمانم را به درستی مواظبت کنم و امانت دار خوبی در برابر نعمت هایت باشم .
خدایا نگذار انسان ها از حدشان جلوتر بروند . نگذار به خودشان اجازه ی تحقیر دیگران را بدهند نگذار چشمانشان را ببندند و خودشان را در آسمان ها و طرف مقابل شان را در زمین فرض کنند . بگذار عاقل شوم تا بچشم طعمش را ...