نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391
غذا کم خوردید جواب نداد! رژیم سخت لاغری گرفتید جواب نداد! داروی لاغری خوردید جواب نداد! با این کار حتما شکم شما لاغر می شه شک نکنید!! |
و به یادروزهایی که تو از کنارم می گذشتی
و من به امید نگاه تو............
ای ماه شبهای تاریکم
گم کرده ام تو را.........
سپیده گفت با طلوع آفتاب نگاهت را در انتظار باشم
اما افسوس که در واژه نامه زندگانیم
طلوع غریبی می کند
گفت به دیروزت بنگر
دیروزم راغروب به یغما برد
وتنهایم گذاشت
امروزم را که جستجو می کنم
جز گریه های دلتنگی ودلواپسی فردا
وخاک سردی که در آغوشم می گیرد
و دستان لرزانی که بر سنگ
سردی گلهای نرگسی را پر پر می کند
چیزی نمی یابم
پدرم ای کاش تنها برای لحظه ای نبودی.ای کاش بودی که باشی نه آنکه بگویی هستم.دوستت دارم می پرستمت.مرا برای هر آنچه که از دست دادی ببخش.من
را برای هر آنچه که باید میکردم ونکردم ببخش.من را برای سکوت پر هیاهویم
ببخش.
من را ببخش
دوستت دارم
روزت مبارک
به نام او
سلام .امیدوارم حالتون خوب باشه.من سارا هستم .دوست یکتا اون به دلیل مشکلاتی که داره دیگه نمی تونه توی این کلبه کوچیک بنویسه. امیدوارم منو تنها نذارید و همیشه بهم سر بزنید.
تو را گم کرده ام امروز....و حالا لحظه های من...
گرفتارسکوتی سرد و سنگینند....
و چشمانم...
که تا دیروز به عشقت می درخشیدند.....
نمی دانی چه غمگینند ..... چراغ روشن شب بود...
برایم چشم های تو ... نمی دانم چه خواهد شد...
پر از دلشوره ام ..بی تاب و دلگیرم....
کجا ماندی؟؟؟
به نام او
خانه ام بی آتش
دست هایم بی حس و نگاهم نگران...
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس
این قلم این کاغذ این همه مورد خوب!!!
راستش می دانی ؟ طاقت کاغذ من طاق شده
پیکر نازک تنها قلمم زیر آوار دروغ خرد شده!!!
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس ....
می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس
طاقتش را داری که ببینی هر روز
زیر رگبار نگاهی ....
صد شقایق زخمی و هزار نیلوفر بی صدا می میرد ؟!!!
اگر اینگونه ای آری بنویس
من دگر خسته شدم....
باز تاکی به دروغ بنویسم:
" آری می شود زیبا دید!! می شود آبی ماند!!!"
گل پرپر شده را زیبایی ست؟!!
رنگ نیرنگ آبی ست؟!
می توانی تو بیا این قلم این کاغذ .....
بنشین گوشه ی دنجی و از این شب بنویس!!
قسمت می دهم اما به قلم
آنچه می بینی و دیدم بنویس
از خدا
از قفس خالی عشق
از چراگاه هوس
از خیانت
از شرک
از شهامت بنویس!!!
بنویس از کمر بید شکسته
آری از سکوت شب و یک پنجره ساکت و بسته
از من
"آنکه این گونه به امید سبب ساز نشسته"
از خود...
هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش:
(( صحنه پیچش یک پیچک زشت دور دیوار صدا...))
حمله خفاشان مردن گنجشکان!!!
جراتش را داری که ببینی قلمت می شکند ؟ کاغذت می سوزد؟!
طاقتش را داری که ببینی و نگویی از حق؟!
گفتن وازه حق سنگین است
من دگر خسته شدم
می توانی تو بیا این قلم این کاغذ
این همه مورد خوب...
به نام او
خسته ام از سکوت یا اینکه من اون رو خسته کردم .نمی دونم .وجودم گرمایی رو طلب می کنه که نمی تونم براش فراهم کنم . اون مدام در حال بهانه جوییه . یا دستای گرمی برای نوازش می خواد یا .....
تنها رفیق اوقات تنهاییم فکرهای بچگانه ست که آزارم می ده مدام در حال فرارم اما فایده نداره . برای نوشتن آرزوهام نیازی به طومار ندارم . چون تنها آرزویم مرگ است همراه با آرامش. که از پرسه زدن و گشتن دنبالش تو کوچه پس کوچه های دنیای بزرگ خسته و بیزارم.
می دونی دلم هوس چی کرده ؟؟؟ هوس سرمای زمستون با برگ های زرد و خشکش که راه رفتن روشون خیلی لذت بخشه. اما حیف!!!!
از خنده های مصنوعی آدم های کوکی بدم می یاد.خوب نخندید مگه مجبورید دروغی بخندید.دلم می خواد همیشه یکی پشت سرم باشه که دوستم داشته باشه منم دوستش داشته باشم اما دروغ نگه.آخه دوست داشتن دروغی ......به چی دل خوش کنم؟؟؟؟
کاری که در طول روز یا شب به من آرامش می ده یا فکر کردن به آدمای ... یا خط خطی کردن داستان زندگیمه که نمی دونم چه جور به وجود اومده . همیشه خودم رو راضی نگه می دارم که یه وقت نکنه خدا با من لج کنه.
بغضی گلوم رو گرفته که اگه بشکنه آسمون با پرنده هاش دریا با ماهی هاش و زمین با آدم هاش همه رو داغون می کنه. سکوتم از رضایت نیست دلم اهل شکایت نیست آخه دیگه دلی واسم نمونده هر کی از راه رسید چه غریب چه آشنا چه دور چه نزدیک از روش رد شد .آخه خیلی صاف بود . اینو من نمی گما اینو خودشون می گن .اما چه فایده الان دیگه لب پر شده . دیگه هم درست نمی شه!
دنیا پر از آدمای دروغگو .وقتی به آدم نیاز دارن می گن تنهام نذار چون آینده خوبی رو واسه خودم نمی بینم اما وقتی سرشون گرمه و بهشون خوش می گذره دیگه یادشون می ره چی گفتن.
دیگه همه چیز تموم شد .
به نام او
نمی دونم چرا ؟ اما وقتی دلم می گیره وقتی می بینم گریه ام نمی گیره می نویسم نوشته های لحظات تنهاییم خیلی آرومم می کنه. می نویسم اما نمی دونم مخاطب حرفام کیه؟ یا حتی چیه؟ حس می کنم گم شده ای دارم اما نمی دونم کجاست. کاش می اومد خیلی تنهام . اوناای که ادعا می کنید همیشه با من هستید کجایید؟ خدا دلم گرفته دوباره یادم انداختی تنها شدم . تنهای تنها اما خوب تو رو دارم می دونم می بینیم قبول دارم سرت شلوغه به بقیه برس فقط بذار فکر کنم می شنوی چی می گم .
می دونی دوباره دل شکستم هوس چی کرده . تاب بازی آخه امشب آسمونو ندیدم .هر شب می رفتم ستاره ها رو می شمردم هر وقت آسمون ستاره نداشت ناراحت می شدم و باش حرف می زدم .اما امشب ندیدمش . خیلی دلم گرفته . حس می کنم اگه بغضم بشکنه آروم می شم دلم می خواد مامانم دستش رو موهام بکشه آروم آروم . باهام حرف بزنه اما اون اصلا حواسش به من نیست بدون اینکه توجه کنه دل من پر از غبار غم شده .البته دیگه فایده نداره چون دل من دیگه هیچ وقت براق و تمیز نمی شه.
هوس بستنی کردم که خیلی سرد باشه خیلی خیلی. هوس تاب کردم اما هیچ کدوم از اینا به هم ربطی نداره . دلم می خواد بخوابم اما شبایی که دلم می گیره تا گریه نکنم خوابم نمی بره .اما گریه ام هم نمی گیره . می گن ما ادما به خاطر هم زندگی می کنیم اما اما کسی حواسش به من نیست . دلم می خواد یه کی رو پیدا کنم فقط براش حرف بزنم اما الان رفیق لحظه های تنهاییم نیستش تا براش بگم چقدر تنها شدم. نمی دونم تاب خونمون منتظرمه یا نه .
دوست ندارم از عشق بنویسم از کلمه عشق بیزارم . امروز بعد از مدت ها مجله رو دستم گرفتم صفحه به صفحه نوشته بود عشق . آخه چرا . چرا از دوست داشتن نمی گن دوست داشتن که از عشق خیلی بالاتره . عشق وجود نداره اگه هست فقط یه کلمه است که همه فکر می کنن با به کار بردنش می تونن دوست داشتنشون رو ثابت کنن اما نه نه نه زندگی عشق نیست همه برای هم زندگی نمی کنن . اگه کسی کاری انجام می ده فقط به خاطره خودشه.
می دونی دلم می خواد فقط بنویسم بنویسم تا بالا خره گریه ام بگیره اما قول بدین وقتی گریه کردم نگام نکنین . دوست ندارم کسی اشکامو ببینه. به نظرتون امشب آسمون چطوریه ؟؟؟ امیدوارم پر ستاره باشه . البته فکر می کنم آسمونم مثل مردم زیرش فقط هست به حرفای من هم گوش نمی کنه. اما گوش می ده چون هر وقت باش حرف می زنم آروم می شم . آسمون کاش می شد می باریدی چون دلم گرفته اونوقت منم کلی گریه می کردم . می دونید. وقتی گریه می کنم بدش بلا فاصله می خندم . فکر می کنم اصلا گریه نکردم . اما خوب چشم های قرمز و گونه های قرمز و صورتیم بیانگر همه چیزه. اما خوب به نظر من هیچی نظری نداشتم همین جوری گفتم .
میدونی؟ من خسته شدم خیلی هم خسته شدم وقتی می نویسم یعنی کم اوردم . کم یعنی تنها شدم . نه تنها ی تنها .یعنی من باخدا دوباره حرف می زنم بعد می فهمم که تنها شدم . می گم اگه خدا دلش بگیره با کی حرف می زنه؟؟ نمی دونم یه هو به ذهنم زد. امشب از اون شب هاست دیر می گذره . هر کس سرش به کار خودش گرمه .
همیشه دعا می کنم پنج شنبه نشه.
به نام او
خوب نمی دونم از کجا شروع کنم اما خوب می گم .
برای تو می نویسم :
تو بهترینی اینقدر خوبی که وقتی بهت فکر می کنم گرمی دستات رو حس می کنم. ای نازنین ترین مخاطب نوشته هام . نمی گم دوست دارم بلکه از دوست داشتن خیلی بالاتره . توی کوچه پس کوچه های دلم گم شدم . آروم آروم و پاورچین پاورچین قدم برمی دارم. کوچه های تنگ و باریک .
اما تو هم هستی دستم رو رها نکن من بدون تو هیچم . تو برای من خیلی مقدسی آنقدر که اگه بگی دوست ندارم می رم و دیگه جلوی چشمات هم نمی یام .
نمی دونم چرا هوا گرمه اینجا شاید گرمای وجود تو آخه به جز من و تو کسی دیگه ای اینجا نیست . نمی دونم چرا حرف نمی زنی . نکنه دوسم نداری .نکنه وجودم آزارت می ده نکنه کوچه برای همین تاریکه و آسمون بدون ستاره .
دلم می خواد آزاد باشم .دلم میخواد حرف بزنم دلم می خواد بدون چی توی دل کوچیکت می گذره . و شاید کسی اونو برده . اما من بدون تو مرگی با آرامش رو طلب می کنم از خدا. نمی دونم چرا چشمام خیس شده نمی دونم چرا اشکامو پاک نمی کنی . مگه من با تو چه کار کردم زندگی من چیزی نیست یعنی هست آخه زندگی من تو هستی .
داره صبح می شه . خورشید داره میاد اما تو هنوز هیچی نگفتی من خیلی سردمه تو کجایی . چرا خورشید اومد آخه چرا . تو رو خدا برگرد . چرا سلام های من بدون جوابن چرا سوال هام بدون پاسخن چرا ؟؟؟؟؟ من که گفتم اگه بری منم میمیرم .
خداحافظ بهترینم . در پناه حق
(نوشته بدون مخاطب بود دوستای خوبم)
سلام ! امیدوارم خوب باشید . منم خوبم یه کوچولو تغییر هم کرده اینجا : پارسال وقتی دلم می گرفت می نوشتم اما الان دیگه نه ...
خوب چند روزیه دارم به یه چیزی فکر می کنم : یه این که همه ی آدم ها یه چیزای مشترک دارن ( به غیر از یه عده ی کم که اونم به خواست خداست ) : دست ، پا، گوش ، لب ، بینی ، چشم ، عقل و قلب . نقاش همه اون ها یکی هستش و از جنس بلور ، شیشه و طلا و مروارید نیستند همه از خاک آفریده شدند . خوب پس چرا فرق می کنند .
داشتم به این فکر می کردم اگه قلب یکی رو بشکنم چی می شه ؟
فهمیدم یه نا هماهنگی بین بنده های خاکی خدا به وجود می یاد قلب من سالم و قلب اون شکسته و چقدر بد !!!
به این فکر می کردم توی این دنیا هر کس که بخواد به اون بالا بالا ها برسه کسی که کنارش ایستاده رو نا دیده می گیره یا اینکه خردش می کنه یا اینکه به نعمت خدا تهین می کنه و عقل اون رو نادیده می گیره . همه ی ما عقل داریم بعضی وقت ها موقعیت ما باعث می شه نتونیم از خودمون دفاع کنیم و از عقل و فکرمون درست استفاده کنیم.
به این فکر کردم اثر انگشت همه ی ما با هم فرق می کنه هیچ کدوم از آدم ها شبیه هم نیستند . روزها و شب ها با هم فرق می کنند . همه برای زندگیشون یه هدف دارن و یه راه رو انتخاب می کنن حتی صدای آدم ها نوع لبخند اشون ، دلیل ناراحتیشون . برق چشماشون . آرزوهاشون ...
نمی دونم چرا به این ها فکر کردم اما به نظرو جالب اومد بهتر از کارای الکی بود ....
خوب آخرین باری که آپ کردم شهریور 86 بود . امیدوارم منو فراموش نکرده باشید .
فعلا ...
شب ها چشم هام پر از اشک می شه و بعد آروم می بندمشون و می خوابم . تا صبح خواب فاصله ی بین دستامونو می بینم و صبح با ترس از خواب بیدار می شم و آرزو می کنم یا ببینمت یا صداتو بشنوم و اون روز دوباره تمام می شه !
بعد از کلی فکر بی اختیار شمارت توی ذهنم اومد با خودم گفتم اون اشکا های منو دید و رفت حالا دیگه من ارزشی براش ندارم پس جوابمو نمی ده که یا صدای آروم مثل همیشه گفت سلام ! گفتم الان با لحنی کاملا رسمی می گه لطفا مزاحم نشید اما اون شروع به حرف زدن کرد . خواستم خوابمو براش تعریف کنم که اشک هام سرازیر شد و دیگه نتونستم حرف بزنم سریع قطع کردم و توی بغل خواهرم گریه کردم . اون که اشک های منو دید گریه اش گرفت دوباره بعد از چند ثانیه باش تماس گرفتم نمی خواستم با شنیدن صدای گریه ام بفهمه که چه موجود حقیر و نیازمندی شدم می خواستم فقط یه دوست دارم ازش بشنوم اما حیف ! مدام سکوت می کردم گفتم شاید بگه اما بعد فهمیدم که امکان نداره بگه .
من الان سه هفته بیشتر می شه که حتی اتفاقی هم ندیدمش آخه مگه می شه بعد از چند سال برگرده .
تازه زندگیم قشنگ شده بود همه چیز به نظرم قشنگ می اومد آدم ها نگاه هشون وجودشون تبسم مصنوعی شون قلب کوچیکشون همه چیز اما حیف !
هر روز می رم قدم می زنم تا اینکه بالاخره ببینمش اما چشمام دیگه قدرت دیدن هم نداره .با اینکه همه ی عکس هاشو پاک کردم قیافش در همه ی حالت هاش خنده هاش جدی بودن هاش تو ذهنمه .
همه وجودم با نگرانی داره شکل می گیره . هیچ وقت نشده بود یه نفرو اینقدر …
من اگه یه بار یه نفر بهم دروغ می گفت واسه همیشه ازش بدم می اومد اما اون داشت دروغ می گفت .
همه به چشم یه بچه به من نگاه می کنند بچه ای که با یک آبنبات رنگی می شه دل کوچیکشو خرید و بعد …
وقتی چشم هام پر اشک می شه دلم می خواد محکم بزنم توی گوشم تا به خود بیام! بهترین مجازات واسه ی یه بچه ی لجباز !!!
دنیا رو نگاه کن با این آدماش ! سطحی که نگاش کنی قشنگه اما در عمق نه! دلشون نا پاک و سیاه شده و دیگه پاک نمی شه . مسخره است . همه چیز .
توی این چند ماه خستگی واسم معنایی نداشت . اما الان خسته ام خیلی خسته ام وقتی آه می کشم پشت سرش آه های بعدی میاد .
دلم می خواست یه دیوانه بودم اونوقت زشت و زیبا ٬ زیبا بود . مهم نیود خنده هام از روی ناراحتیه یا خوشحالی. به حرکت ماشین و گربه ٬ به راه رفتن آدم ها می خندیدم . وای خدا چی بگم ؟؟؟؟؟
اگه الان ازم بپرسن آرزوت چیه می گم مرگ زیبا ترین لحظه ی زندگی آدم ها !
جهنم و بهشت فرقی نمی کنه . همه ی آدم ها قلب دارند و احساس . پس همه ی آدم ها زیبا هستند .
پس خداحافظ تا یه روز بد دیگه !!!
امروز دیدمش اما اتفاقی سر فرصت همه چیز رو تعریف می کنم ؟!؟
می نویسم زیرا : زبانم قاصر است برای بیان آن چه در دلم می گذرد آنچه تمام فکرم را به شکل خانه ی گلی غم گرفته با حصاری از خارهای خونی دل های آدم های پست شکل داده است . زمانی که لب هایم برای بیان حقیقت از هم گشوده شدن اشک هایم چون دیوار بتونی در مقابل آن ها با باریدنشان مانع سخن گفتنم شدن .
و حالا غم کهنه شده دلم را پویسده کرده و روزگار دست ناتوانی به سینه ی خنجر خورده ام می زند . زهر خنجر همه ی وجودم را فرا گرفته و اشک هایم را به قطره های خون تبدیل کرده .
خون در رگ هایم از فشار سنگینی غم و پستی روزگار یخ زده . دستان کبودم را با نا توانی تمام به سوی او دراز می کنم چون تنها او می داند انسانی با اشک های خونین و دستانی کبود در این روزگار که آدم هایش با ترس به فردا هاشون نگاه می کنند چه می کشد .
او می داند و به من کمک می کند دلم با همه ی تاریکی اش روشن است .
می نویسم اما قلمم ناتوان شده است از غمم دارد می شکند .
تولدت مبارک . امیدوارم همیشه موفق باشی . می دونم تولدت فرداست اما کم طاقت شدم ..
وقتی قلمم را در دستم تکان می دهم کلمات پشت سر هم جاری می شوند و حتی به لبانم اجازه سخن گفتن نمی دهند . چه دنیای عجیبی است قلم از شکستگی دل من به تنگ می آید و می نویسد و صفحات زیبا را خط خطی می کند از بدی ها و تیرگی ها .
دیگر بغض در گلویم سنگینی نمی کند و چشمانم از اشک خیس نمی شود و دستانم از تنهایی سرد نمی شود . تنها بودن به تنهایی وجودم را گرم می کند . به این وضعیت عادت نکرده ام ماجرای زندگی به ساحل رسیده ام عوض شده . زمان و سرنوشت و از همه مهم تر خدا مرا نصیحت کردند .
خدا کمک کرد تا طاقت بیاورم . زمان گذشت و حرف ها را ثابت کرد و سرنوشت تقدیرم را بر آسمان آبی و زیبا با قلم بی رنگ نوشت تا با چشم بصیرت دیده شود و من مدیونم .
مدیون زمان که در این مدت کم انسان ها با فکرهای که در مغزشان می گذرد را با من آشنا کرد .
زندگی زیباست در صورتی که اول به خدای خودت و بعد به دستان نوازش گر مادرت و بعد دستان زحمت کشیده ی پدرت و به مهربانی های بی اراده ی خواهرت فکر کنی و بتوانی درک کنی در این روزگار فکر کردن به چیز های دیگر اشتباه است و بس . و بتوانی جبران کنی .
می خواهم طعم عاقل بودن را بچشم خدایم ! کمکم کن تا در برابر حرف های بی حساب آن ها سکوت کنم که سکوت برای محکوم کردن انسان های عاقل تنها چاره است . کمکم کن تا چشمانم را به درستی مواظبت کنم و امانت دار خوبی در برابر نعمت هایت باشم .
خدایا نگذار انسان ها از حدشان جلوتر بروند . نگذار به خودشان اجازه ی تحقیر دیگران را بدهند نگذار چشمانشان را ببندند و خودشان را در آسمان ها و طرف مقابل شان را در زمین فرض کنند . بگذار عاقل شوم تا بچشم طعمش را ...
عکسی زیبا و دیدنی از جفت گیریه مار ها
برای دیدن ادامه تصاویر کلیک کنید
برای ادامه تصاویر کلیک کنید
برای دیدن ادامه تصاویر کلیک کنید
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 674
بازدید ماه : 752
بازدید کل : 191053
تعداد مطالب : 125
تعداد نظرات : 20
تعداد آنلاین : 1
کد وضعيت ياهو در وبلاگ
|